شهیدی که نماز نمی خواند - به بهانه ولادت برنای دشت کربلاعلی اکبر

مهدی را می شناسید ، مرتضوی ...

دو سال پیش تو جلسه یزد یا همین پارسال برج میلاد که رفته بودیم- از همون یزد برام یه ایمیل فرستاده حیفم اومد شما هم نخونیدش .

بعد از نماز به طرف او رفتم و سلام دادم. احوالپرسى گرمی کردیم و با هم روى چمن‌هاى بهارى که از شدت گرما خیلى زود پاییزى شده بودند نشستیم .

حس کنجکاوى وادارم مى‌کرد تا بپرسم چرا نماز نمی‌خوانى؟! اما نجابتى که در سیمایش مى‌دیدم‌، این اجازه را به من نمی‌داد. پرسیدم:

چند وقت است که در جبهه‌اى‌؟

- دو ماه مى‌شود.

از کجا اعزام شدى‌؟

- یزد.

مى‌توانم بپرسم افتخار همکلامى با چه کسى را دارم‌؟

-کوچیک شما اسفندیار.

اسم قشنگى است، به چه معنى است؟

-اسفندیار یک اسم اصیل ایرانى است. از دو قسمت «اسفند» و «داد» تشکیل شده است . در ایران باستان «اسپنت تات» بود که بر اساس قاعده ابدال حرف «پ» به «ف» و «ت» به «د» تبدیل به اسفندیار شده، یعنی داده مقدس.

وقتى دیدم این گونه سلیس و روان حرف مى‌زند، من نیز از سدى که حیا برایم ساخته بود، گذشتم و خیلى رک و پوست کنده پرسیدم: چرا نماز نمى‌خوانى؟

- نماز؟ نماز چیز خوبى است. گفت و گوى خدا با انسان است. کى گفته که من نماز نمى‌خوانم؟

خودم دیدم که نخواندى.

خنده ملیحى کرد و گفت: یکبار که دلیل نمى‌شود.

ولى بچه‌ها مى‌گفتند همیشه موقع نماز خواندن به بهانه‌هاى مختلف از آنها دور مى‌شوى.

-راست می‌گویند. ولى دلم همیشه با بچه‌هاست .

چگونه؟

- از طریق عشق به وطن. در احادیث اسلامى خواندم که «حب الوطن من الایمان» من به وطنم عشق می‌ورزم و مطمئنم همین ایمان، نقطه اتصال محکم من و بچه‌هاست.

صحبت‌هاى ما گل انداخته بود که مهرداد، امدادگر گروهان صدایم کرد که براى گرفتن دارو به بهدارى برویم. از اسفندیار خداحافظى کردم و او نیز در حالى که دستانم را محکم می‌فشرد گفت: «بدرود».

در طول مسیر آنقدر به حرفهایش فکر می‌کردم که دو بار نزدیک بود فرمان آمبولانس از دستم خارج شود و با «چیکار می‌کنی» مهرداد به خود مى‌آمدم.

در برگشت به مقر از سکوت آنجا فهمیدم که نیروها رفته‌اند.پرس و جو کردم و گفتند گروهان آنها براى تحویل خط قلاویزان به سوى مهران رفته است. از مسئول تعاون پرسیدم:

این گروهان از کجا آمده بود؟

- تهران

ولى او به من می‌گفت از یزد آمده‌ام.

-کى؟

یکی از بسیجى‌ها.

- نه، اینها همه از تهران آمده‌اند. نشانى‌اش چى بود؟

-مى‌گفت اسمم اسفندیار است.

مسئول تعاون فورا لیست اسامى گروهان را گشود و دنبال اسم اسفندیار گفت:

- راست گفته، ساکن یزد است. اما چون دانشجوى دانشگاه تهران بوده، از تهران اعزام شده ...

دانشجو؟

-بله‌.

چه رشته‌اى؟

-چه مى‌دانم.

حالا مسأله براى من پیچیده تر شده بود. به کسى نمى‌گفتم، اما با خودم کلنجار مى‌رفتم که چرا دانشجوى بسیجى نماز نمى‌خواند؟! این فکر همیشه با من بود و هر وقت محلى را که من و او نشسته بودیم مى‌دیدم، به یادش مى‌افتادم.

مدت‌ها گذشت تا این که یک روز صبح ساعت 5 با بى‌سیم اعلام کردند که فورا آمبولانس بفرستید.

با مهرداد به سوى خط رفتیم، تا جایى که مى‌توانستیم با آمبولانس رفتیم و وقتى دیدیم دیگر نمى‌توانیم، گوشه‌اى پارک کردیم.

من برانکارد را و مهرداد جعبه کمک‌هاى اولیه را گرفتیم و به راه افتادیم. به بالاى قله رسیدیم و فرمانده گروهان با دیدن ما در حالى که نفس نفس مى‌زد، گفت: عجله کنید.

چى شده‌؟

-خمپاره دقیقا خورد روى سنگر و سه نفر شدیدا مجروح شدند.

به سوى سنگر رفتیم و دیدیم بچه‌ها آخرین نفر را از زیر آوار بیرون مى‌کشند. کمى نزدیکتر شدیم، دو بسیجى را دیدیم که تمام صورتشان غرق خون بود.

مهرداد بالاى سرشان دو زانو نشست که نبضشان را بگیرد و هر بار با «انا لله و انا الیه راجعون» گفتنش مى‌فهمیدم که شهید شده‌اند.

سومى نیز شهید شده بود. مسئول تعاون گروهان آمد تا نام و نشانى آنها را از روى پلاکى که بر گردن داشتند شناسایى و بنویسد.

با دیدن نام اسفندیار خشکم زد.

جلوتر رفتم و خواندم: «اسفندیار کى‌نژاد، دانشجوى سال سوم پزشکى، ساکن یزد، دین زرتشتی...»

چفیه را که مهرداد روى او انداخته بود از صورتش کنار زدم و احساس کردم با همان خنده ملیح که به من گفته بود: «یکبار که دلیل نمى‌شود» جان داد.

وقتى او را در کنار دو بسیجى دیگر دیدم به یاد آن حرفش افتادم که مى‌گفت: «به وطنم عشق مى‌ورزم و مطمئنم همین ایمان‌، نقطه‌ى اتصال من و بچه‌هاست».

آرى این چنین بود. کنار سرش نشستم و به رسم مسلمانان برایش فاتحه خواندم و در حالی که چفیه را روی صورتش می‌کشیدم، گفتم: «داده مقدس! در راه مقدسی هم رفتی، بدرود

نظرات 6 + ارسال نظر
وروجک چهارشنبه 29 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:38 ب.ظ

سلام
اسباب کشون دارم
میام

باشه

voroojak پنج‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:40 ب.ظ

salam
...........................
khooofi?

کجایی وروجک؟

voroojak جمعه 20 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:52 ق.ظ

سلام
سلام
آپ کن دیگه

وروجک یکشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:20 ق.ظ

سلام
خلوته
تارعنکبوت همه جا رو گرفته
خوبی
خیلی ازت یاد می کنم
فکر نکنی فراموش کردم
نه هیچوقت

حماسه دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 05:40 ب.ظ

بوی عیدی، بوی توپ / بوی کاغذ رنگی / بوی تند ماهی دودی / وسط سفره نو / بوی یاس جانماز ترمه

وروجک چهارشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:53 ب.ظ

فقط قالب عوض کردن که فایده ای نداره
آپ کن دیگه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد