رفتن

اسمش سرافراز بود . پیرمرد نحیف گیلکی بازنشسته ای که هفت روز هفته توی همه ادارات حوزه ستادی میتونستی پیداش کنی . کارش این بود که تو را از نکبت سرگردانی داخل ادارات تامین اجتماعی و خدمات درمانی در این وانفسای وفت نداشتن و تلنبار کارهای روزمره ؛ واسه تمدید یا تعویض دفترچه بیمه ؛ خلاص کنه .
گفتند ( یعنی دو روز بعدش شنیدم ): چهارشنبه ماقبل تعطیلی عید تو سرویس ، ایستگاه همیشگی پیاده نشده راننده و بقیه هم پیگیر نشدند که پیرمرد سر به شیشه اتوبوس گذاشته و با چرتی زهر دوندگی روزمره رو داره بدر میکنه ؛ و حتمی کاری داره که ایستگاه آخر باید پیاده شه .
« حاجی سرافراز پاشو » پیرمرد صدای راننده را که فریادی شده به هیچ می گیره و این راننده رو متعجب میکنه . دستی رو بالا می کشه ...
پسر سرافراز میبینه که اتوبوس سرکوچشون دلی دل میکنه ؛ راننده رو میشناسه و بعد با هم جسم ۵۰ کیلویی پیرمرد رو آروم تو خونه سر میدن .
اطلاعیه بدون عکس تو این شب عیدی بود که چشم منو خیره کرده چون عادت داشتم اسم کوچک مونث رو تو اطلاعیه های بدون عکس ببینم نه اسمی مثل « فضل اله » و بعد چشمم روی فامیلی « سرافراز » لغزید و باز برگشت ؛ ( آره خودشه ) نگهبان جلو در بود که جواب صدای تعجب منو میداد . باید زود میرفتم هنوز هیچی سفره هفت سین رو نخریده بودم