معجزه

....سید جعفر پای منبرروضه دیگر طاقت نیاورد دهان را باز کرد که جواب دهد اول هیچ صدایی نیامد سید سعی کرد سعی کردو سعی بالاخره صدایی مثل لولای زنگ زده شنیده شد و بعد صدایی عجیب صدایی که به هیچ مخلوق زمینی و شاید حیوانی شبیه نبود و بعد خرخری حیوانی یکدفعه دلمه خون بود که از گلوی سید زد بیرون ولی دست بردار نبود یا حالا یا هیچ وقت....
خون پیراهن مشکی سید رو از بالا تا پایین رنگ کرده ولی حالا سید بود که میخوند و جمعیت یکهو متوجه سید که شد فریاد معجزه همه جا رو پرکرد و دیگه لباس تن سید نمانده بود.................

نقل به مضمون از داستان معجزه (مهره مار ) م ب  آذین